آرام جانم پریماهآرام جانم پریماه، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

یه دختر ازجنس ماه

سلام دخترم

سلام دختر نازم چند وقتی میشه که تو فکر ساختن یک وبلاگ شخصی یا همون دفترچه خاطرات الکترونیکی برات بودم اما به دلیل گرفتاریها خیلی امروز و فردا شد ولی بالاخره شد اره دیگه خداروشکر شما در سن یکسالگی صاحب یک وبلاگ شخصی شدید که مال خود خودیته بهت قول میدم تمامی اتفاقات و خاطره های شیرین دوران کودکیت را اینجا برات ثبت کنم تا وقتیکه بزرگ شدی بببینی و بدونی چقد دوست داشتیم و داریم وخواهیم داشت دخترگلم نوشته های امروز من یادگاری برای فرداهای توست اری برای زمانیکه برای خودت خانمی شدی زمانی این وبلاگو بهت هدیه میکنم که در شرف مادر شدن باشی نمیدونم شایدم زودتر ، فقط میخوام زمانی باشه که درک کنی و بفهمی حرفهاو نوشته های منو به امید سلامتی ، موفقیت ،...
19 خرداد 1393

تقدیم به تویی که دستهای کوچکت تمام دنیای من شده ...

در دور دستها که خدا در میان چشمهات خانه کرده بود... من، بی قرار منتظر امدنت بودم و تو که انگار دل نمیکندی از لبهای فرشتگان پنجره،پنجره، طنین اواز تو بودکه انگار، گوشهام جز تو نمی شنید. خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید انچه می پنداشتم نباشم. نفس هات که به گونه هام ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمام میفرستی دستهات که می چرخد و میان دستهام پنهان میشود...خنده هات، که ریش میشوم وعاشق چشمهات که عمق نگاهم را میکاود و من که همیشه تو را کم دارم از داشته هام دلتنگ که میشوم ...انگار صدای گریه های توست... تنها نوازشی که مرا به خود فرو میبرد تو فرشته ای یانه...
19 خرداد 1393

9ماه انتظار-ماههای انتظار

میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و شکم هایشان می شود خانۀ موجودی دیگر . میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند، اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است؛ نه زن های حامله و نه رهگذرها، مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند . انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند. جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو، چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است ... یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود، بچه دار شدن مثل یک جادوست، مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد. آخر چطور می شود یک دفعه ما...
19 خرداد 1393

وبلاگت مبارک دخترم

برای دخترم پریماه جان مینویسم... برای زمانی که دیگه بزرگ شده و رسیده به سن بلوغ; سنی که باعث سرکش شدنش میشه, و یا شایدم گوشه گیر شدنش! برای وقتایی که دوستانش رو, و با دوستانش بودن رو, به من و با من بودن ترجیح میده! و برای زمانی که بزرگ شده; وقتایی که دوس داره تنها باشه تا با من...! وقتایی که دلش گرفته از دنیا...! وقتایی که شاده و پر از هیاهو...! وقتایی که دلش همدم میخواد...! وقتایی که حس میکنه مامانش پیر شده یا درکش نمیکنه...! و برای زمانی که عاشق میشه...! . . . . *میدونم که همه این حس ها رو تجربه میکنه!* پس همه رو مینویسم برای اون وقتا... تا بخونه و بدونه... من در هر شرایطی که باشه در کنارشم و هواشو دارم... و به اندازه تمام روزهای بچیگیش ...
18 خرداد 1393